«نویــــسنــــده شـــــــــــــــــــو»

وبلاگ گروهی که در آن نویسنده های بلاگفا نویسندگی می کنند.

پایان من این نیست. قسمت ۱

دوشنبه پانزدهم آبان ۱۴۰۲
☀︎shiva☀︎

چشمام را بستم ...صدای غارغار کلاغ محوطه ساختمون ابی سال ۱۴۰۱ ،چهره خانم گل و مامان مهدیه و خانجون ، درختای بدون برگ ،حوض خالی از ماهی و آب ، ادمایی با لباس های سفید ، دیوارای بلند ، پنجره های که نرده دارن و... همه و همه یهو میان جلو چشمام
چشمام و سریع باز میکنم دورم نگاه میکنمم ...کجام؟ با خودمم مرور میکنم دکتر همیشه میگفت اگر دوباره همه ی اون خاطرات اومد یادت چشمات سریع باز کن بگو کجای ، چی پوشیدی و یه قرص بنداز بالا اخرشمم یه شوکلات میزاشت توی دستم
کجام؟ خونه باباجونم- چی پوشیدم؟ یه لباس گلگی ..امم قرص فاکتور گرفتمم تازه هفته اومدم از اونجا بیرون حالم خوبه قرص نمیخوام که
باباجون میگه هیچ وقت بدون من بیرون نرو ولی باباجون نیستش که میخوام بیرون باهاش پس تقصیر خودشه
لباسام میارم بیرون یه نگاه میندازم ببینم کدومش بهم میاد؟ دونه دونه میپوشمشون همشون بهم گشادن باباجون مگه سایز منو نمیدونه
(( بهار همشه آبی بپوش))
لباس از توی دستم میوفته صدای کی بود این ؟ لابد به خاطر قرصس
زود مانتو مشکیمو میپوشم و یه شال میندازم رو سرم . دکتر گفته هروفت رفتی بیرون هدفون بزار رو گوشت :( اخه میخوام صدای کنجیشکارو بشنومم دکتر که نگفته بود صدا گنجشکا گوش ندهه ...از در خونه زدم بیرون باد بهاری خورد بهمم که یکم سردم شد ، میخواستم پشیمون بشم و برگردم خونه که دیگه دیر شده بود در بسته شده بود
میترسیدم ولی خب.. از در خونه اومدم بیرون از سر کوچه نوربخشم اومدم بیرون تا اینجاا همه چی خوب بود میخواستم کجا برم اصلا؟ یادم رفت چرا
خب دلم برا چی تنگ شده ؟؟ کتاب لباس دیگه چی توپ؟؟
اهاا کتابب باباجون بهم گفته هیچ وقت نرم کتابخونه نمیدونم چرا اینو گفتت لابد قشنگهه اونجا ای باباجون
مسیر نمیدونستم رفتم توی ی مغازه اقاهه بهم گفت کجا برمم
رفتم رفتم چقدرر درش بزرگهه
وای ورودیش چقدرر پر از درخته چشمام بستمم تا صدای اب و همهمه ادمارو ثبت کنم،(بهار اینجا اخه چی داره وایسادی بدو بیاا منتظرمن).. باز همون صدا
دیگه ذوق نداشتم فقط میخواستمم ببینم داخل ساختمون پر از شیشه چیه؟
رفتم تو
همه چی خیلی قشنگ بود ولیی نه من کتاب میخواستم رفتم قسمت رمان هاش گناهکار چقدر اسمش اشنا بود
رفتم توی کتابفروشیش یهو یکی صدام کرد،( "بهار")
برمیگردم سمت صدا ، کتاب از دستم میوفته ، این اقا کیه چرا انقدر اشناست ....


اگر تا اینجای این داستان لذت ببردید حتما کامنت کنید
این داستان ۱۰ قسمته اگر علاقه مند به شنیدن ادامه اش بودید حتما بگید

موضوعات وبلاگ